بشنوازنی چون حکایت می کند ازجدایی ها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند ازنفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم هرکسی ازظن خودشد یار من ازدرون من نجست احوال من سر من ازناله ی من دور نیست لیک چشم وگوش را آن نور نیست تن زجان و جان زتن مستور نیست لیک کس را دیده جان دستو ر نیست آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندرمی فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پرده هایش پرده های ما درید همچونی زهری و تریاقی که دید؟ همچو نی دمساز ومشتاقی که دید؟ نی حدیث راه پر خون می کند قصه های عشق مجنون می کند دو دهان داریم گویا همچو نی یک دهان تنهاست در لبهای وی یک دهان نالان شده سوی شما های و هویی درفکنده درسما