سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آذرخواران سرزمینی کهن برکران کویر....

نظر
خدایا کفر نمی گویم؛پریشانم؛چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی؛لباس فقرپوشی؛غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته؛تهی دست و زبان بسته؛به سوی خانه بازآیی زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی؟خداوندا اگر در روز گرما خیز تابستان تنت در سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت را برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت باخبر گردی؛پشیمان می شوی ازقصه خلقت؛از این بودن؛از این بدعت؛خداوندا تو مسئولی؛ خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است؛چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشاراست دکترشریعتی

برگرد انتظار دل هفت آسمان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
در روزگار تلخ فراغت شکسته ایم
خیره شده به آمدنت چشم هایمان
طاووس خانواده ی زهرا ظهور کن
از تیره راه های بدون تو الامان
دلگیرم از روز های بی رنگ و بوی تو
چشم انتظار آمدنت چشم آسمان


در روستای آذرخواران بازی والیبال تقریبا ازسال 1350 شروع شده

اولین زمین بازی والیبال در مکان خانه ی فرهنگ این روستا بدست آقای حسن رجایی به صورت کاملا ابتدایی با دو تیر چوبی و یک تور نخی درست شد .

آقای حسن رجایی را می توان پدر والیبال آذرخواران نامید.او والیبال را در دانشسرای مقدماتی یاد گرفته بود و در این روستا بنا نهاد.

 بقیه اش بماند برای یادداشت بعدی


از امروز فعالیت این وبلاگ بعد از وقفه ی چندین ماهه دوباره شروع خواهد شد البته با ماهیت کاملا ورزشی و خصوصا والیبالی منتظر خبرهای بعدی در مورد والیبال آذرخواران باشید


تقدیم به هیأت حضرت علی اکبر(ع) آذرخواران
ای روضه خوان عشق بیا از سفر بیا
ای آفتاب عشق بیا از سفر بیا
ای باده ی خم مستان حق بیا
ای عشق ناب بیا از سفر بیا
ما بسته بر خم زلف تو ایم و بس
ما را ز سر وا مکن و زودتر بیا
ای بادشاه عشق جه راهت خوش است و خوش
خاک درت سرمه به دیدکان ما بیا
هجران بس است جدایی تا به کی
باییز غم بس است بهار کن بیا
عطر شراب ناب دیدار تو هوش
از سر ربوده است بیا ساقیا بیا
تا کی در انتظار تو میخانه بسته بود
ای ساقی شراب محرم بیا بیا
تقدیم به شاهزاده علی اکبر و هیأت عزاداران علی اکبر آذرخواران
شب بود نشسته بودم به کناری/در خلوت خود به غمگساری
مادر نبود کنارم این جا/بابا به نماز و عشقبازی؛گفتا پسرم علی اکبر/ رو بهر حرم آب بیاور
رفتم شتری سوار گشتم/بر سمت شط فرات رفتم؛مشکی پس مشک دیگرم بود/ پر آب به روی شترم بود؛گفتند مهاجمان دشمن/بگذار زمین آب و خودت رو ؛گفتم بگذارم و روم من!/نشناخته ای مرا خودت رو ؛جنگی بنمودم و پیاده/کردم همگیشان فتاده؛آن اشتر پر مشک به یک آن/بردم سوی خیمه گاه قرآن؛چون دید مرا عمو بدین سان/گفتا که علی تویی به قرآن؛گویا که شجاعت علی را/آورده ای ای علی به میدان؛گفتم به خدای کعبه سوگند/فردا بنگر چه خواهم آورد؛این لشکریان خار کوفی/ زیر سم اسب خواهم آورد؛آنگاه بیامدم به این جا/ بر درگه عشق و پی نجوا؛تا گویمش این علی اکبر/آمد پی تو به سوی این جا؛آن گاه که باب بود غمگین/گفتم که چرا پدر تو غمگین؛ گفتا که سفر به سوی مرگ است/گفتم که مگر نه اینکه حق است؟ گفتا که چرا در پی حق است/گفتم که چه باک سوی مرگ است؛آن موقع بدم به تو گرفتار/آری من و این عشق شرربار؛من عاشق تو تو ای خدایا/اکبر پی تو آمده این جا؛خواهم که ببینمت به میدان/فردا که شدم فدای جانان؛آری که شوم تکه به تکه/در دشت تنم پاره و پاره
تشنه لبم و تنم پر از زخم/بابا ز فراغ من قدش خم